همین الان می‌خوام
یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمی‌دونم همون بود یا نه. اما همونی بود که


داستان عاشقانه همین الان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قصه مــهارت هــای مـــن مدرسه 123 | آموزش ابتدایی قطعات پکیج رادیاتور در شیراز فرهنگی-آموزشی علی کوهی - کارشناس ارشد کامپیوتر همینه که هست