شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من .


داستان عاشقانه غرور ,دختر منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نوای انتظار نوین قالب سایتی جامع در تمامی حوزه های کامپیوتری و نرم افزاری اهنگ جدید 96 فروشگاه سایت بلاگ بیست سجاده عشق حقوق جزا و آیین دادرسی کیفری گل سنگ ماینر و ارز دیجیتال