بیست سالگی

وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!


داستان عاشقانه بیست ,داستان عاشقانه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید و فروش و پرورش و تکثیر زالو پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان فلزیاب | طلایاب | معدن یاب | گنج یاب | زیرخاکی | عتیقه چرت نامه خودم اخبار جامع تکنولوژی و موبایل shishebarghi هر چی که بخوای فلیکس خبرنامه پمپ آب